یا رب مباد آنکه گدا معتبر شود
مرتضی نظری زاده، دوهفته نامه طراح امروز،شماره 21، تیر 1396، صفحه 16
آیا فردی که در زیرخط فقر رشد یافته، یا در اوج ثروت و بیدردی بزرگشده است میتواند شغلی که آینده اجتماع را هدایت میکند بر عهده بگیرد و خود و دیگران را به نابودی نکشد؟
جواب ساده و البته ناراحتکننده است: خیر نمیشود، البته میدانیم که این پاسخ باعث یک تشنج بزرگ میشود، عدهای شروع به فحاشی خواهند کرد و عدهای آدم را به هزار چیز متهم میکنند، اگرچه درباره هیچچیز نباید نظری قطعی داد ولی وقتی تاریخ را ورق میزنید با انبوه متفکران و رهبران درستکار جهان مواجه میشوید که در خانوادههایی از طبقه متوسط اقتصادی و فرهنگی جامعه زندگی میکردهاند، خانوادههایی که دغدغههای مالی و عقاید متعصبانه را برای کودکان خود مقدس نکردهاند و بهجای آن آنها را آزادانه رشد دادهاند. بیشک در جواب این مقاله، منتقدان افراد زیادی را نام میبرند که روی پاهای خود ایستاده و بهجایی رسیدهاند، اتفاقاً افرادی که در طبقه متوسط و اهل مطالعه رشد کردهاند هیچگاه وابسته به خانواده خود نخواهند بود و همه مثالها عضوی از همین طبقه اجتماع هستند، طبقه متوسط ازنظر اقتصادی به گروهی گفته میشود که نه مشکلات مالی دارند نه به دنبال ثروت هستند، این طبقه معمولاً به دنبال آزادی و تأثیرگذاری بر جامعه است و معمولاً در خانه این طبقه از اجتماع کتاب و دیگر محصولات فرهنگی نقش مهمی دارند. شاید به همین دلیل نظامهای دیکتاتوری همیشه به دنبال تنظیم آن دسته از برنامههای اقتصادی است که باعث نزول اقتصادی طبقه متوسط شود و ثروت را در دست ثروتمندان تثبیت کند و البته رفاه نسبی را در زیرخط فقر افزایش دهد؛ یعنی برنامههایی برای تبدیل پول به دغدغه و فکر اصلی مردم و مقدس شدن آن.
توجه داشته باشید در دو نوع خانواده پول مقدس است، خانواده فقیر و نیازمند به پول و خانوادههای ثروتمند و همیشه به دنبال پول، در این دو نوع خانواده پول همه نظامهای ارزشی را تعیین میکند، اما در خانوادههایی از طبقه متوسط اقتصادی و فرهنگی بهواسطه تأمین حداقل نیازها و وابستگی به کتاب، والدین فرزندان خود را تا پیش از دوران مدرسه همچون موجوداتی آزاد و آزاده رشد میدهند، مسئلهای که سالهاست روانشناسی به آن تأکید دارد، یعنی رشد و تکامل شخصیت و ذهنیات انسان تا پنجسالگی، یعنی همهچیز قبل از ورود به اجتماع در خانه اتفاق افتاده است و باقی ماجراها فقط هدایت و راهنمایی به سمت آن استعدادها و تواناییها است. این افراد تا پنجسالگی تحت هیچ فشاری از ناحیه اندیشه متعصبانه والدین و اقتصاد قرار نگرفتهاند، پس در بزرگسالی محیط و جامعه خویش را به سمت آزادی و تعالی بردهاند، از گاندی و ماندلا تا استیو جابز و بیل گیتس، توجه کنید تمام این مثالها از میان افرادی است که به قدرتی دست میابند، یعنی مطابق با آنچه نیچه میگوید اگر میخواهید خوبی و درستی فردی را آزمایش کنید به او قدرت بدهید، از این نمونهها فراوان هستند، البته نمونههای اندکی هم در جبهه مقابل یافت میشود یعنی کسانی که از طبقه متوسط نیستند و پس از قدرتمند شدن تبدیل به آدم مناسبی برای آن جایگاه شدهاند که البته آنقدر کم است که ازنظر علمی میتوان آن را در نظر نگرفت.
البته منظور این نیست که بگوییم کسی از زیرخط فقر یا غرق در ثروت نمیتواند معمار یا متفکر بزرگی شود، یا نمیتواند رئیسجمهور کشوری باشد، صد در صد میتواند، اما چطور فردی بودن مسئله است، کسی مانند هیتلر از خانوادهای فقیر تا صدراعظمی و کشتن پنجاه میلیون نفر پیش رفت، یا آدمهایی مثل بوش و ترامپ از اوج ثروت تبدیل به رئیسجمهور آمریکا شدند، اولی جنگ تمامنشدنی عراق و افغانستان را شروع کرد و دومی نفرت پراکنی های هرروز را برای جهان به ارمغان آورده است، بله میتوانند ولی چه توانستنی؟! از میان آدمهایی از این طبقات اقتصادی عموماً افراد صالحی بیرون نخواهد آمد، بلکه موجودی عقدهای را در مقامی نشاندهایم که میتواند از آن برای جبران عقدههایش استفاده کند، در کشور خودمان نمونه فراوان است، هنوز فراموش نکردهایم اثرات اقتصادی و اجتماعی چنین افرادی را در بالاترین مقامهای اجرایی کشور، هنوز اثر شلاق تفکرات ضد سرمایهداری این افراد و نابودی زیرساختها بر بدن کشور دیده میشود.
روانشناسی نوین اثبات کرده که امرونهی در کودکی باعث ایجاد تأثیراتی در کودک میشود که در آینده خلاقیت، شادابی و مهربانی فرد را بهشدت مورد صدمه قرار میدهد، بیشترین میزان امرونهی در خانوادههای بسیار ثروتمند اتفاق میافتد که باید اصول خاص خانوادگی را رعایت کنند همین میشود که این افراد کودک درون آسیب دیدهای دارند و خلاقیت و مهربانی عمومی آنها معمولاً نابود میشود همین مسئله در خانوادههای فقیر هم حاکم است این افراد به دلیل کمبودهای مالی همیشه از برخی موهبتهای جهان محروماند و حتی پس از رسیدن به ثبات مالی همچنان احساس کمبود و حقارت دارند.
مثالی میزنم که هم برای معماران و هم برای باقی دوستان موضوع را روشنتر کند، خانم خانهدار و مدرنی که از همه امکانات جهان مدرن استفاده میکرد نسبت بهقرار دادن آشغالخردکن در سینک ظرفشویی خود اکراه فراوان داشت، هر بار او را راضی به این کار میکردند آخرسر بهانهای میآورد و قضیه را پشت گوش میانداخت تا اینکه در میان مرور خاطرات گذشتهاش معلوم شد که خانواده این زن در کودکی آنقدر فقیر بودهاند که میشدند تمام آشغالهای مانده غذا را برای پرورش مرغ خانگی نگهداری کنند، حتی چربی ته ظرفها را با آب جمع کرده و به خورد مرغشان میدادند، یعنی درون این زن بیرون نریختن زبالهها را بهعنوان اصلی حیاتی ثبت کرده است، اما حالا که شغل مناسبی داشت و با مرد ثروتمندی هم ازدواجکرده بود، بازهم ناخودآگاهش نسبت به آشغال خورد کن خشم غیرعادی داشت، البته او مشکل دیگری هم داشت، او به دلیل رفتارها و گفتارهای پدر و مادرش ثروت را امری شوم و پلید میپنداشت و آدمهای ثروتمند را آدمهای بدی میدانست و به همین دلیل هیچوقت قبول نداشت که همسرش مردی ثروتمند است و خودش در رفاه کامل زندگی میکند، درحالیکه زندگیاش تمام مشخصات زندگی ثروتمندانِ را دارد. بازهم در مواقع زیادی نیاز به جمعکردن پول و تنفر از ثروتمندان را احساس میکند.
حالا تصور کنید خانم مثال بالا شهردار شهری شود، او احتمالاً مراکز دفع و بازیافت زباله را تحتفشار قرار میدهد و افراد متخصص ولی ثروتمند را از قدرت خارج میکند و به دنبال آدمهای پاک دست! میگردد، آدمهایی که دستهایشان آنقدر خالی و پاک است که برای پر شدنش دست به هر کاری خواهند زد. نتیجه واقعی این مثال و تمام موارد ذکرشده در این مقاله را ما از همه بهتر درک کردهایم.